بهشت کوچک من

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته :
  • بازدید ماه :
  • بازدید سال :
  • بازدید کلی :
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.191.202.45
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته :
    بازدید ماه :
    بازدید کل :
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    بهشت کوچک من

     

    - بیا بیرون ببینم .. بیا بیرون ببین چه گندی زدی به ماشینم خانم ... رانندگی بلد نیستی نشین پشت فرمون برو بشین خونت رختتو بشور 

    با حرص از ماشین پیاده شدم و به پسره نگاهی کردم ... از اون پسرای سوسولی بود که خودشونو عین دخترا درست میکنن ... به ابروهای باریکش نگاه کردم و با حرص گفتم : خجالت داره ... مقصر شما بودی نه من در ضمن زنیت من شرف داره به تو که پسری و خودت رو عین زنا درست میکنی 

    با این حرفم کاملا جوش اورد و به سمتم حمله ور شد که چندتا مرد دیگه جلوش رو گرفتن ... لعنتی میخواست منو بزنه ... به ساعتم نگاه کردم دیرم شده بود و از طرفی هم دلم نمیخواست این جوجه فوکولی زبون درازو همین طوری ولش کنم 

    - ببین آقاا پسر من هیچ مشکلی ندارم چون تو مقصر بودی الانم وایمیستیم تا افسر بیاد اونوقت حالیت میکنم کی باید خسارت بده 

    با تردید به پراید خودش و 206 من نگاهی انداخت .. با اینکه ماشین خودش بیشتر از ماشین من داغون شده بود اما کمی من و من کرد و گفت: حیف که عجله دارم وگرنه حالیت میکردم کثافت 

    دیگه داشت زیاد از حد چرت و پرت میگفت اما خب به دلیل عجلم سعی کردم زودتر قضیه رو تموم کنم ولی خب تقریبا حدس میزدم که ماشین برا خودش نیست و عرضه پرداخت خسارت هم نداره نمیدونم شایدم چیز دیگه ای بود به هر حال چشم غره ای بهش رفتم و سوار ماشینم شدم و به سرعت اون خیابون کوفتی رو رد کردم ... حرصم گرفته بود و حصابی عصبانی بودم ... انگار حتما باید تصادف میکردم تا راه باز بشه ... لعنتی زده بود یکی از چراغای جلوم رو ترکونده بود 

    به سرعت روپوش بیمارستان رو به تن کردم و به سمت اتاق معتمدی به راه افتادم ... هنوزم عصبانی بودم .. عاشق ماشینم بودم و همیشه مواظب بودم حتی یه خش بهش وارد نشه ولی حالا .. از طرفی وقتی یاد توهینای پسره میفتم دوست دارم گیرش بیارم و خفش کنم ... اینقدر عصبانی بودم که به کلی استرس این دیدار رو فراموش کرده بودم ... دو ضربه به در زدم و وارد اتاق شدم 

    تخت رو به حالت نشسته در اورده بود و به تکیه گاهش تکیه داده بود ... نگاهش با اخم غلیظی به پنجره بود و با داخل شدن من برای لحظه ای روم زوم کرد و دوباره نگاهش رو به پنجره دوخت ... پوفی کشیدم و به سمت برگه ی اطلاعاتش پشت تخت رفتم .. اصلا حوصله ناز کشیدن رو ندارم و دنبال بهانه میگردم تا حرصمو سر یکی خالی کنم ... داروهای تجویزی دکتر احمدی رو چک کردم و برگه رو سر جاش گذاشتم ... به سمتش برگشتم و اهمی کردم تا توجهش به سمتم جلب بشه ... اما هیچ عکس العملی نشون نداد ... اخمام تو هم رفت و شروع کردم به صحبت : دکتر مریم غفاری هستم پزشک معالجت .. در ضمن لطفا وقتی حرف میزنم به من نگاه کن آقای معتمدی ... سرش رو به سمتم برگردوند و نگاهش رو در نگاهم زوم کرد ... برای یه لحظه پشیمون شدم از حرفم .. نمیدونم چرا نگاهش میترسونتم ... یه جورایی نگاهش خشمگینه .. پر از حرص و کلافگی ... خودمو نمیبازم و در حالی که تو چشماش خیره میمونم خیلی اروم میگم: - میتونی بگی مشکلت چیه؟ از چی ناراحتی؟ از چی رنج میبری؟ 

    - از حضور تو .. تنهام بزار 

    وای خدای من ... دارم سکته میزنم ... من که اینقدر بزدل نبودم ... ولی طوری با تحکم و عصبانیت این حرفو زد که خیلی هنر کردم خودمو خیس نکردم ...با اینکه جذبش گرفته بودتم اما هنوزم از ماجرای تصادفم عصبانی بودم .. با اخمای درهم رفته نگاش کردم و گفتم : - متاسفم مجبوری برای مدتی تحملم کنی این رو هم بدون من تا مشکلت رو حل نکنم عقب نمیکشم 

    یکی از ابروهاش بالا پرید و گفت : - چرا فکر میکنی به حرف زور تن میدم؟ 

    وای خدا دیگه دارم دیوونه میشه ... خیلی خودمو کنترل میکنم تا اون کسی که حرصم روش خالی میشه بیمارم نباشه ... گرچه کسی که روبروی من بود به همه چی میرفت جز بیمار 

    - بسیار خوب دیدار امروز رو فقط به آشنایی اکتفا میکنیم من دوباره برای ویزیتتون میام .. امیدوارم تا دیدار دوبارمون این رفتار بدتون رو کنار بزارین.. شما هم فعلا داروهایی رو مصرف میکنین که دکتر احمدی پزشک معالج قبلیتون براتون تجویز کردن تا من هم یه معاینه کامل از شما داشته باشم...

    از اتاق به سرعت امدم بیرون و پوفی کشیدم ... خدایا این دیگه کیه؟ هیچ فکر نمیکردم که ملاقات امروزم باهاش اینقدر مزخرف باشه ... همونطور که به سمت اتاقم میرفتم ، کریمی یکی از پرستارای بخش جلوم سبز شد ... به صورتش نگاه کردم .. تقریبا میشه گفت قیافه اصلیش قابل تشخیص نیست بس که آرایش کرده .. چشماش از زیادی خط چشم و ریمل به زور باز میشد... اینقدر کرم زده بود که همه روی صورتش ماسیده بود .. رژ جگری ای هم به لب هاش زده بود ... خدابا چرا این بشر فکر میکنه با این کارا قیافه داغونش رو زیبا میکنه؟ ازش بیزار بودم .. میتونم بگم مزخرفترین پرستار بیمارستان بود .. جز حرف دراوردن برای دکترا و مریضا و اقوامشون و کلا همه کار دیگه ای نداشت ... همیشه هم خودش رو جلوی دکترای مرد بیمارستان میکشت تا بلکه کمی بهش توجه کنن ... مقابلم ایستاد و با لبخند شادی نگام کرد ... ولی هر چی نداشت خداییش دندوناش مثل مروارید تو دهنش میدرخشید... 

    - به به سلام خانم دکتر غفاااااری حالت خوبه عزیزم؟ 

    دندونامو با حرص روی هم فشردم و با لبخند کجکی ای گفتم : - من که خوبم ولی انگار شما بهتری عزیزم 

    عزیزم رو مخصوصا با حرص بیان کردم ولی به روی خودش نیاورد

    - ببینم از اتاق اون پلیس خله میای؟

    با اخم غلیطی بهش نگاه کردم و گفتم : اولا که صد بار گفتم شما حق ندارید درباره بیمارا اینطوری صحبت کنی در ثانی ( از سر تا پاشو با نگاه حرص دراری نگاه کردم ) فکر نمیکنم مجبور باشم ویزیت بیمارامو به یه پرستار گزارش بدم .... بعد از گفتن این حرف با قدم های بلند به سمت اتاقم حرکت کردم ........اخیش بالاخره حرصم خالی شد .. زهرمو به یکی ریختم و خوشحال بودم اون آدم کریمی بود نه معتمدی!

    به خونه که رفتم سرم کمی درد میکرد ... تمام فکرم مشغول معتمدی بود .... قبل از اون فکر میکردم میتونم با مریضایی که دردسر ساز هستن کنار بیام چون خوب تونسته بودم با یکی مثل صبا کنار بیام ولی الان که معتمدی رو دیده بودم به اشتباهم پی میبردم .... کنار اومدن با معتمدی سخت تر از اونچه فکرش رو میکردم بود ... به هر حال من هیچ وقت کاری رو نیمه تموم نمیزارم ... جلوی آینه ایستادم و با جدیت به چشمانم درون آینه خیره شدم و گفتم : نشونت میدم نمیتونی قلدر بازی در بیاری جناب معتمدی ....پوفی کشیدم و به سمت گوشیم رفتم ... روی اسم دکتر احمدی ایستادم ولی بعد از چند لحظه منصرف شدم .. نمیخواستم از همین اول کار از دکتر کمک بگیرم... 

    معتمدی روی تختش نشسته بود و قهقهه میزد ... به سمتش رفتم و با فریاد گفتم: ساکت باش 

    - تو یه احمقی یه احمق کوچولو... هاهاها........ به سمتش رفتم و با چاقویی که در دست داشتم چند ضربه پیاپی به شکمش زدم و با هر ضربه داد میکشیدم و میگفتم: حالا بخند ... اینقدر بخند تا جونت دراد لعنتی ... نشونت میدم با کی طرفی....... از خواب پریدم و با چشمان گرد شده سر جام نشستم ..... وای خدا جون این چه خواب چرتی بود که من دیدم .... تمام تنم عرق کرده بود ... چرا.. چرا معتمدی اینقدر برام مهم شده بود؟ مگه نه اینکه اونم مثل تمام مریضای دیگه بیمارستان بود؟ ولی نمیدونم چرا من نمیتونستم درک کنم که اونم یه بیماره و کاراش به خاطر بیماریشه.....با کلافگی از روی تخت پایین اومدم و به سمت دستشویی راه افتادم ... دستامو چندین مرتبه شستم وقتی صحنه خوابم و دستای خونی توی خوابم جلوی چشمام میومد حالم بد میشد .. با اخم وارد اتاقم شدم و لباس بیرون به تن کردم ... به سمت آشپزخانه رفتم و رو به مامان گفتم:- سلام مامانی خوبی؟ 

    - سلام خوبم دخترم صبحت بخیر .. چرا اینقدر زود بیدار شدی مادر چیزی شده؟ ساعت تازه شیشه...

    - نه عزیزم از خواب پریدم دیگه خوابم نبرد گفتم امروز یکم زودتر برم بیمارستان یخورده سرم شلوغه..

    - مادر اینقدر خودت رو درگیر کار نکن ... قرار نیست خودتو خسته کنی ... نگاه کن رنگتم پریده .... بیا عزیزم بیا بشین یه چایی بخورد باباتم رفته نون بگیره الان میاد ...

    - نه مامان جان میل ندارم میخوام زودتر برم .. کاری نداری؟

    - اوا مادر مگه من میزارم با این حالت بی صبحانه پاشی بری؟ 

    - مامان جان اذیت نکن دیگه تو بیمارستان یه چیزی میخورم فعلا خداحافظ..

    حوصله رانندگی نداشتم ... یکم پیاده رفتم و قدم زدم بقیه راه رو هم با اتوبوس رفتم ... بعد از تعویض لباس به سمت اتاق معتمدی حرکت کردم .... با دیدن سربازی که دم اتاقش بود با تعجب جلو رفتم و وقتی بهش رسیدم گفتم: - سلام ببخشید شما چرا اینجایید؟

    - سلام خانم بنده مامور شدم تا از جناب سرگرد در دوران بستری شدنشون مراقبت کنم 

    ابروهامو بالا انداختم آهانی گفتم و خواستم برم داخل که جلومو گرفت : - ببخشید داخل کاری دارید؟

    با اخم نگاهش کردم تو دلم گفتم ( خب کار نداشته باشم مرض ندارم صبح به این زودی هلک هلک بیام اینجا که اصلا به تو چه پررو ماشالا چه کسیم میخواد ازش حفاظت کنه این یارو چشم نداره کارت رو مقنعمو ببینه؟) کارت روی مقنعمو بالا اوردم و بهش گفتم: ببخشید میتونید اینجارو بخونین؟ 

    نگاهش روی کارت ثابت شد و زیر لب خوند: دکتر مریم غفاری 

    - بله دکتر مریم غفاری هستم پزشک معالج جناب سرگردتون حالا اجازه هست؟ 

    - البته میبخشید بنده مامورمو معذور

    لبخند مصبنوعی ای زدم .. در اتاقو به آرومی باز کردم و داخل شدم... حدسم درست بود.. خواب بود ... به آرومی درو بستم ... سعی میکردم سر وصدا ایجاد نکنم ... آروم به طرف تخت رفتم و روی صندلی کنارش نشستم .... خدایا حتی توی خواب هم چهرش جذبه خودش رو داره ولی با وجود اخم روی پیشونیش و اون همه جذبه ، به نظرم چهرش توی خواب معصوم میومد ... دوباره صحنه ی خوابم جلوی چشمام اومد ... من چطوری تونسته بودم بهش چاقو بزنم؟ اخمام تو هم شد و با ناراحتی چشمامو بستم ... داشتم سعی میکردم خوابمو فراموش کنم و به چیزای خوب فکر کنم که با صداش چشمامو با وحشت باز کردم: - تو که دوباره این دور و برا پیدات شد دکتر! 

    ترسیده بودم و قلبم تند میکوبید .. دستمو روی قلبم گزاشتم و با اخم گفتم: مگه خواب نبودی؟ ترسوندیم.... 

    (هیچ وقت عادت نداشتم با جنس مخالفم اونم وقتی باهاش غریبه ام اینطور صمیمانه حرف بزنم اما معتمدی فرق داشت .. اون مریضم بود و من باید کاری میکردم تا باهام راحت باشه .. اینطوری احساس میکردم راحت تر میتونه باهام ارتباط برقرار کنه... خب اینم روش من بود دیگه .. )

    - انگار بدهکارم شدم ... تو باعث شدی من ازخواب نازنیم بیدار شم و آرامشم رو سلب کردی اونوقت طلبکارم هستی؟ 

    - بسیار خوب بهتره تمومش کنیم ... امروز اومدم برای معاینت .... میخوام با هم درمورد یه سری مسایل صحبت کنیم ... مسایلی که باعث ایجاد ناراحتی برای تو شده ... خب شروع کن... من میشنوم 

    - من گرسنه ام اما به جای اینکه به من صبحانه بدن میخوان ازم حرف بکشن ... در حال حاضر این بیشتر از هر چیزی ناراحتم میکنه..

    - بسیار خوب فکر میکنم این دفعه حق با توست ... 

    به ساعتم نگاه کردم ... هفت و بیست و پنج دقیقه ... 

    - خب تا پنج دقیقه دیگه صبحانتونو میارن منم تا موقع صرف صبحانتون منتظر میشم ...

    خواستم از اتاق خارج بشم اما پشیمون شدم و راهمو به سمت پنجره کج کردم.. پشت پنجره ایستادم ... به خیابون چشم دوختم ... از خودم حرصم گرفته بودم .. واقعا چه فکری کرده بودم که این موقع صبح پاشدم اومدم اتاق این؟ ولش کن حالا که دیگه اومدم پس بهتره دیگه فکرشو نکنم ... تا اینجای کارو که تقریبا گند زدم پس بهتره حواسم به بقیش باشه... صبحانشو اوردن و اونم کاملا ریلکس بدون توجه به من صبحانش رو خورد ... از دیروز که ناهار خورده بودم تا حالا هیچی نخورده بودم ... همونطور که به بیرون نگاه میکردم برای یه لحظه چشمام سیاهی رفت و گوشه پنجره رو گرفتم تا پخش زمین نشم ... به شدت احساس گشنگی میکردم و بوی چای ای که توی اتاق پیچیده بود داشت دیوونم میکرد ... تو دلم به خودم چند تا فحش خوشگل دادم که چرا صبحانه نخورده اومدم بیمارستان ... میدونستم اگه سریعتر یه چیزی نخورم غش میکنم و از اونجایی که به هیچ عنوان دوست نداشتم این اتفاق جلوی چشم معتمدی بیافته تصمیم گرفتم هر چی سریعتر از اتاق بیرون برم و یه چیزی بخورم ... وقتی برگشتم دیدم همونطور که به من زل زده صبحانش رو هم میخوره ... وقتی دید نگاهش میکنم پوزخندی زد و گفت: - رنگتون پریده خانم دکتر! .....خانم دکتر رو با یه حالت مسخره ای گفت که باعث شد دستام از زور حرص مشت بشه ...نمیفهمیدم مشکلش با من چیه .... حالت خونسرد چهرمو به سختی حفظ کردم و با صدای آرومی گفتم: تا صبحانت رو تموم کنی من بر میگردم.

    به سرعت از اتاق خارج شدم .... به زور راه میرفتم ... خیلی گرسنه بودم ... به طرف بوفه بیمارستان رفتم و سفارش چای و دوتا کیک دادم ... بعد از اینکه صبحانمو خوردم به سمت اتاقم رفتم ... پشت میزم نشستم و به فکر فرو رفتم ... توی این سه سال یعنی درست بعد از حادثه ای که برام اتفاق افتاد دیگه مریم سابق نبودم ... از لحاظ روحی خیلی بهتر بودم اما دیگه مثل قبل خنده رو و شیطون نبودم ... خیلی زودرنج شده بودم ... با کوچکترین ناراحتی ای تقریبا از پا میافتادم .... با کوچکترین اتفاقی که بر خلاف میلم بود به شدت کلافه و عصبی میشدم ... وقتی دوستام باهام بیش از حد شوخی میکردن زود میرنجیدم برای همین خیلی هاشون از کنارم رفتن و دیگه سراغم نیومدن ... دست خودم نبود ... اخلاقم عوض شده بود و خودم هم از این مسأله ناراحت بودم ... با تکون دادن سرم سعی کردم پریشانیم رو بپوشونم... به ساعت نگاه کردم ... یک ساعت تمام به فکر کردن گذرونده بودم ... ساعت ده صبح بود که دوباره راهی اتاق معتمدی شدم .... در زدم و داخل رفتم ... تنها نبود ، تعجب کردم ... تا ساعت ملاقات چهار ساعتی مونده بود اما حالا مردی حدودا بیست و چهار پنج ساله با اندامی ریز نقش و چهره ای جدی که با داشتن ریش پروفسوریش سنش بالاتر نشون داده میشد، کنارش ایستاده بود که با داخل شدن من صحبتاشون رو قطع کردن و به من خیره شدن ..

    ابروهامو بالا انداختم و رو به مرد گفتم: - ببخشید اقای محترم برای ملاقات باید ساعت دو تشریف بیارید نه الان ... حالا هم لطفا سریعتر اتاق رو ترک کنید ...

    - میبخشید شما؟ 

    قبل از اون که بتونم جوابش رو بدم معتمدی با پوزخند تمسخر آمیزی که به لب داشت به حرف اومد: ایشون دکتر معالج من هستند..

    ناخودآگاه اخمام تو هم رفت و رو به مرد گفتم: - آقای محترم عرض کردم اتاق رو ترک کنید ، من نمیفهمم مگه این بیمارستان قانون نداره؟ کی شما رو راه داده؟ 

    -به سمتم اومد و کارتی رو مقابلم گرفت و گفت: - سروان رضایی هستم از آگاهی ، الان هم اینجام تا درباره موضوع مهمی با جناب سرگرد صحبت کنم ..

    - ببخشید ولی مثل اینکه شما چیزی رو یادتون رفته ... اینجا یه بیمارستان عادی نیست ... اینجا بیمارستان روانیه جناب سروان ... آقای معتمدی هم الان اینجان چون از بیماری روانی ای رنج میبرن ... فکر نمیکنم شرایط مناسب برای کار کردن داشته باشن ... حالا هم تشریف ببرید بیرون تا من به کارم برسم وگرنه حراست رو خبر میکنم ..

    ابروهاش با تعجب بالا رفت : - فکر میکنم دارید قضیه رو زیادی بزرگش میکنید دکتر ... من تا چند لحظه دیگه میرم و شما میتونین به کارتون برسید 

    - سریعتر لطفا بنده زیاد وقت ندارم..

    خودم هم میدونستم دارم زیادی گیر میدم ... از خودم کفری بودم ... به خودم تشر زدم و گفتم(چه مرگته مریم یه دقیقه خفه خون بگیری کسی نمیگه لالی) خودمو به برگه ی اطلاعات معتمدی مشغول کردم ولی زیر چشمی حواسم به اون دوتا بود که حالا داشتن یه چیزایی رو در گوش هم پچ پچ میکردن ... اینا دیگه کین؟! خیلی مشکوک میزدن ... با اتفاق امروز دیگه واقعا شک کرده بودم که معتمدی بیمار باشه ... آخه کدوم آدمی وقتی به بیماری روانی و اختلال روحی دچاره بازم ازش تو انجام کاری کمک گرفته میشه ...اونم برای پرونده های اگاهی ... بالاخره بعد از دو سه دقیقه دست از پچ پچ برداشتن و خداحافظی کردن .. سروان رضایی همونطور که به سمت در میرفت سری برام تکون داد و از اتاق خارج شد ...

    - خب میتونم بپرسم مشکلت دقیقا چیه؟ 

    تا دهن باز کرد جواب بده سریع گفتم :- البته اگه لطف کنی و درست و حسابی جوابمو بدی نه مثل دفعات قبل سر بالا

    - خودت چی فکر میکنی دکتر کوچولو؟

    وقتی گفت دکتر کوچولو یاد خوابم افتادم که بهم میخندید و احمق کوچولو خطابم میکرد... با حرص گفتم: - راستش رو بخوای من فکر میکنم بیماریت حاد تر از این حرفاس ...

    - اخماش درهم رفت و گفت : -فکر میکنی با یه روانی سر و کار داری؟

    - نه فکر میکنم با بیماری سرو کار دارم که هیچ کس رو غیر از خودت جدی نمیگیره

    - خب میتونم بگم تا حدودی حرفت رو قبول دارم .... ببین خانم دکتر بعد از این همینقدر که اون قرصای کوفتی رو به خوردم میدین برام کافیه .. دیگه حوصله جلسات مزخرف مشاورتونو ندارم ... حالا هم لطفااااااا بزن به چاک

    از رفتاراش کلافه بودم ... من چیزی ازش ندیده بودم که ثابت کنه بیماره البته به جز اون روزی که جلوی در بیمارستان تشنج کرد ....... تو فکر بودم که علت اون تشنج چی میتونست باشه البته ما با دارو کنترلش میکردیم اما در هیچ بیماری داروها به طور صد در صد جواب نمیدن اون هم کمتر از یک هفته که محال بود

    - هی حواست کجاست دکتر؟ نشنیدی چی گفتم؟ میخوام بخوابم برو بیرون 

    با این حرفش از فکر در اومدم ... دیگه نباید شونه خالی میکردم پس گفتم: - یک ربع صحبت میکنیم بعد از اون من میرم و میتونی استراحت کنی.... خب این دفعه من شروع میکنم چون احساس میکنم تو نمی دونی از کجا شروع کنی .... تو پروندت خوندم همسرت کشته شده درسته؟ 

    - با این سؤال اخماش شدیدا در هم رفت و گفت : - بس کن نمیخوام چیزی بشنوم ... 

    - متاسفم ... تو باید با حقایق روبرو بشی... نمیتونی همیشه ازشون فرار کنی ... اینطوری برای خودت بهتره ... چرا دربارش حرف نمیزنی تا یکم سبک بشی هان؟ چرا خودکشی کردی؟ دلیلت برای این کار چی بود؟ 

    - به تو هیچ ربطی نداره ... گمشو بیرون ...

    میدونستم ممکنه واکنش عصبی نشون بده اما من باید این کارو میکردم ... باید حقایق رو هر چند عذاب آور ، یکی یکی جلوی چشمش میاوردم تا بتونم یکی یکی حلشون کنم ....

    - سؤال بعد اینکه زنت چطور کشته شد؟ دوسش داشتی؟ به خاطر مرگ اون و علاقه شدیدت خواستی خودکشی کنی؟ 

    با این حرفم دیگه طاقت نیاورد و در یک حرکت ناگهانی لیوان آبی که کنار دستش بود رو به سمتم پرتاب کرد .... غافلگیر شده بودم اما سعی کردم خیلی سریع جا خالی بدم اما در لحظه آخری که لیوان از کنار سرم رد میشد، گوشه ی اون محکم به پیشونیم خورد و باعث شد تعادلم رو از دست بدم و پخش زمین بشم ... سرم به شدت درد میکرد ... روان شدن مایع گرمی رو روی صورتم حس میکردم... خواستم از روی زمین بلند شم که اتاق درو سرم چرخید و دوباره روی زمین افتادم... معتمدی با قیافه وحشت زده ای بالای سرم اومد و گفت:- خوبی؟ صدامو میشنوی؟ آخ خدایا چرا اینطوری شد؟ 

    کلافگی و اضطراب در نگاهش بیداد میکرد ... حالم واقعا خوب نبود و سرم به شدت درد داشت اما با فکر اینکه حال معتمدی هم خوب نیست و نباید در فشار روانی قرار بگیره، با صدایی که درد به وضوح توش پیدا بود گفتم: من خوبم ... برو توی تختت ... اگه میتونی زنگ کنار تختت رو فشار بده ...

    با عجله به سمت تختش رفت و زنگ رو فشار داد.... چند لحظه بعد چند پرستار زن و مرد به سرعت داخل اتاق شدن... الهه هم بینشون بود ... با دیدن من که با سری خون آلود روی زمین افتاده بودم جیغی زد و به طرف دوید : - مریم؟ مریم صدای منو میشنوی؟ بیاین کمک باید بریمش اورژانس ... کم کم صداها برام نامفهوم میشدن و چشمام تار ... چند لحظه بعد دیگه چیزی نفهمیدم ... 

    وقتی که چشم باز کردم روی تختی بودم به دستم سرم وصل بود ... سرم هنوز هم درد میکرد ... دستی به پیشانیم کشیدم که متوجه شدم سرم باندپیچی شده... اخمام در هم رفت... درسته داشتم تند میرفتم اما اون نباید این کارو میکرد ... مرتیکه وحشی ببین چی به روزم اورد اگه به گیجگاهم خورده بود چی؟ اونوقت الان مرده بودم ..... بعد از گفتن این حرفها به خودم با یادآوری این که اون یه بیماره و من باید زمان مشاوره مواظب همه چیز باشم، کمی هم خودم رو مقصر دونستم ....بعد از تموم شدن سرم وقتی کمی حالم بهتر شد آژانسی گرفتم به خونه رفتم ... با این سر درد نمیتونستم کار کنم ... وارد خونه که شدم خدا رو شکر مامان خونه نبود و طبق یادداشتی که برام گذاشته فهمیدم به خونه ی خالم رفته ... اگر بود و وضعمو میدید یا غش میکرد یا سکته چون خیلی آدم حساسی بود و یه اتفاق کوچیک رو خیلی برای خودش گنده میکرد ... بابا هم که سر کار بود پس با خیال راحت به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس با خوردن قرص مسکن خوابیدم... با احساس اینکه کسی به شدت تکونم میده از خواب بیدار شدم ... سرم هنوز درد میکرد و به خاطر مسکن احساس خواب آلودگی میکردم ... صدای مادرم رو شنیدم که با ناگرانی به شدت تکونم میداد و میگفت: - وای مریم جان مادر چت شده چرا جواب نمیدی؟ رضاااااااااااا... رضاااااااااا بیا ببین مریم چشه ... همون لحظه صدای بابا رو که با نگرانی وارد اتاق شد رو شنیدم : - چیه خانم؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده ؟ ...... پشتم بهشون بود برای همین هنوز زخممو ندیده بودن ... باند رو همون موقع که وارد خونه شدم کنده بودم و به جای زخمم یه پانسمان کوچیک زده بودم ... برای اینکه بیشتر از این نگران نشن با رخوت و خستگی ای که هنوز احساس میکردم به سمتشون چرخیدم و گفتم : - چیه مامان جون؟ چی شده؟ 

    مادرم با دیدن زخم روی پیشونیم محکم به صورتش زد و گفت: - وای خاک بر سرم سرت چی شده مریم؟ چه بلایی سر خودت آوردی بچه؟

    - با خواب آلودگی گفتم: هیچی مامانم چیزی نیست امروز بی احتیاطی کردم سرم محکم خورد به ... به ... (خدایا چی میگفتم؟ اگه ماجرای امروزو میگفتم که فکر کنم دیگه نمیذاشت برم بیمارستان ) خورد به میز .. یه شکستکی سطحی و کوچولو عزیزم 

    با گریه گفت: میدونی چقدر صدات زدم؟ چرا بیدار نمیشدی؟ نکنه چیزیت باشه هان؟ پاشو بریم دکتر پاشو ببینم..

    - وای مامان تو رو خدا بذار بخوابم ... مسکن خوردم خوابیدم برای همین دیر بیدار شدم الانم خیلی خوابم میاد بذار بخوابم 

    همون موقع به بابا نگاهی کردم که با نگرانی به حرفای ما گوش میداد و سعی میکرد مامان رو آروم کنه و رو بهش گفتم : - بابا خوبم باور کنین چیزی نیست یکم استراحت کنم بهتر هم میشم

    - باشه بابا پس اگه فکر کردی به دکتر احیاج داری صدام بزن بابا 

    - چشم حتما .. نگران نباشین

    بالاخره رضایت دادن و از اتاق خارج شدن 

    با دوش آب گرمی که گرفتم حسابی سر حال اومدم و داشتم موهامو خشک میکردم که حاضر شم و به بیمارستان برم .... به خاطر حال بدم سه روزی رو مرخصی گرفته بودم و حالا زخم روی پیشونیم با اینکه تو چشم بود اما بهتر بود .... روز پیش خونریزیش بند اومده بود و روشو باز گذاشته بودم تا هوا بخوره و زودتر خوب شه ... بعد از این که اماده شدم از اتاق رفتم بیرون و بعد از خوردن صبحانه و شنیدن سفارشات مامان مبنی بر این که اینقدر سربه هوا نباشم و برای کاری عجله نکنم ، به سمت بیمارستان روندم .... برای خودم هم عجیب بود چون بعد از مدتها با شوق به بیمارستان میرفتم ... 

    به بیمارستان که رسیدم روپوشمو پوشیدم و به سمت اتاق صبا حرکت کردم ... دلم خیلی براش تنگ شده بود ... خدا رو شکر به کمک داروهایی که میخورد و با مشاوره های من روز به روز حالش بهتر میشد ... واقعا مثل دو تا خواهر همدیگه رو دوست داشتیم و بهم عادت کرده بودیم ... بعد از این که کمی باهاش حرف زدم و شوخی کردم از اتاقش خارج شدم.... با انرژی ای که از دیدار با صبا گرفته بودم برای ویزیت بقیه بیمارام رفتم .... 

    تتنها بیماری که هنوز بهش سر نزده بودم معتمدی بود ... با تردید به سمت اتاقش رفتم ... به هر حال اون یه بیماره و من کمی تند برخورد کردم و اون به خاطر فشار عصبی ناخودآگاه اون کارو کرد ... من پزشکشم و باید مراقب تمام این مسایل میبودم .... تمام بیمارانی که از مشکل اعصاب رنج میبرن گاهی از این قبیل واکنش ها دارن ... اینها رو به خودم میگفتم و سعی میکردم خودم رو راضی کنم .. تا حد زیادی هم موفق بودم اما بالاخره هنوز کمی رنجش در قلبم بود ... چند ضربه به در زدم و وارد شدم ... پشت به در نشسته بود و آرنج دستاش روی زانوش بود و سرش رو در دست گرفته بود ... نمیدونم سنگینی نگاهمو حس کرد یا اینکه وقتی سکوتمو دید به طرفم برگشت ... آشکارا از دیدنم جا خورد ... لبخندی زدم و گفتم : - سلام ظهر بخیر ، خوبی؟ 

    چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد اما بعد خودش رو جمع و جور کرد و به آرومی گفت: -سلام ممنون

    حالا من بودم که جا میخوردم .. این اولین باری بود که درست و حسابی باهام حرف میزد... لبخند زدم و گفتم : - خوبه خدا رو شکر ( ایندفعه میخواستم از در دوستی و محبت وارد بشم .. گرچه من همیشه همین روش رو داشتم اما نمیدونم چرا نمیتونستم خودمو در مقابل معتمدی کنترل کنم ... ولی این دفعه با خودم عهد کرده بود تا تا حد امکان عصبانی نشم و خشمم رو کنترل کنم ) به سمتش رفتم که با دیدن کبودی دور مچ دستاش با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - این چیه دیگه؟ 

    اخماش تو هم رفت و گفت: - از همکارای مزخرفت بپرس ... 

    بلافاصله فهمیدم که به خاطر کاری که با من کرده دستاشو برای اطمینان محکم به تخت بستن ... همیشه با این کار مخالف بودم و احساس بدی بهم دست میداد ... دندونامو روی هم صاییدم و از حرص زیر لب گفتم:- لعنتیا دوباره این کار مزخرفو تکرار کردن ..

    پوزخندی زد وگفت: - یعنی میخوای بگی خبر نداشتی نه؟

    با دلخوری به چشمامش زل زدم و گفتم : - کل این سه روزو به خاطر خوردن مسکن تقریبا خواب بودم وقت نکردم از بیمارستان خبر بگیرم 

    این حرف رو که زدم شرمندگی رو در نگاهش دیدم ... سرش رو به سمت پنجره برگردوند و آهسته گفت: - متاسفم نباید عصبیم میکردی...

    واااای خدایا این دیگه کیه؟!!! عجب رویی داره ... دارم کم کم یه چیزی هم بدهکار میشم ... دوست داشتم موهای خوش حالتش رو از جا بکنم ولی خودمو کنترل کردم و یاد عهدم افتادم .... با لبخندی گفتم خیلی خوب بهتره فراموشش کنی ... بیا درباره چیزای دیگه صحت کنیم ... مثلا راجع به مش...( نذاشت حرفمو ادامه بدم و با لحن کلافه ای گفت)

    - دیگه حرفای اون روزتو تکرار نکن چون تضمینی برای سلامتیت نمیدم 

    به شدت از این حرفش ناراحت شدم چون خیلی واضح و مستقیم داشت تهدیدم میکرد واین کارش کاملا آگاهانه بود .... خانومی کردم و بازم چیزی نگفتم و ادامه دادم: 

    - خب دوست داری درباره چی حرف بزنیم؟ تو شروع کن ..

    - چرا اینقدر اصرار داری با من حرف بزنی؟ ببینم مریض دیگه ای جز من تو این بیمارستان نداری؟ 

    دیگه داشت شورشو در میاورد ... ختم داشتم اگه یه خورده دیگه تو اتاق بمونم و به چرندیاتش گوش کنم عهم رو زیر پا میزارم... برای همین به سرعت اتاق رو ترک کردم ...

    خوب اونروز رو به یاد دارم ... داشتم همراه با پرونده معتمدی به سمت اتاقش میرفتم ... میخواستم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم.... به اتاقش که نزدیک شدم با کمال تعجب دیدم سربازی که اونجا نگهبانی میداد سر جاش نیست ... تا اون جا که یادم بود هیچ وقت محل نگهبانیشو ترک نمیکرد به جز اون روزی که اون جناب سروان توو اتاق معتمدی بود .... اسمش چی بود؟ ... اهان سروان رضایی .... اوه ببینم نکنه دوباره اون تو اتاقه؟ ... نگاه کن تو روخدا مردای قانون مارو باش ... یه قانون ساده ی بیمارستان رو نمیتونن رعایت کنن اونوقت رفتن پلیس شدن ... خب مرد حسابی وقت ملاقات رو گذاشتن برای همنین دیدارها دیگه .... همونطور که زیر لبی نق میزدم به سمت در اتاق رفتم اما قبل از این که در و باز کنم با جمله ای که از زبون رضایی از داخل اتاق شنیدم دستم روی دستگیره خشک شد...

    - تعدادشون خیلی زیاده ... رابطمون خبر داده دو سه نفر رو کشتن ... ما نمیدونیم باید چیکار کنیم شروین ... اینجوری پیش بره ممکنه رابطمون لو بره.... یه کاری کن 

    - باید خودم یه طوری با رابط حرف بزنم ببین میتونی جورش کنی یا نه ... فکر کنم اگه یکی دیگه رو هم بفرستیم کمکش بهتر باشه..

    - آره فکر خوبیه ولی کار سختیه ... دارن روز به روز امنیتشون رو بیشتر میکنن.. باید خیلی مواظب باشم کوچکترین حرکت اشتباهی باعث میشه لو بریم ...

    - نمیدونم من که بدجوری اینجا گیر کردم کاش حداقل میتونستم تو اگاهی باشم .. اه لعنتی

    - بیخیال داداش خودتو ناراحت نکن اینطوری برای همه به خصوص خودت بهتره ... ( لحن صداش شوخ شد و گفت) راستی چقدر دستات خوشگل شدن ... وای تصور اون صحنه ای که بستنت به تخت خیلی باخاله جون داداش فکرشو که میکنم میمیرم از خنده 

    - درد .. غلط میکنی کجاش خنده دار بدبختی من ... همش تقصیر این دختره خیره سره ... مثل سیریش میچسبه به ادمه ول کن ماجرا هم نیست 

    - خب وقتی داشتی اون بلا رو سر بدبخت میاوردی باید فکر این چیزاشم میکردی ... راستی میگم یکی دو تا از اون قرصایی که بهت میدن و تو به جای خوردن قایم میکنی رو بخور بلکه یکم آدم شب داداش ( قهقهش به هوا رفت ) 

    - مرض .. وقتی توبیخت کردم حالیت میشه چطور با مافوقت حرف بزنی 

    - بیخیال داداش مافوق کیلوچند؟ همون تو اداره هم به زور بهت احترام نظامی میزارم و آدم حسابت میکنم ( دوباره صدای قهقهش به وا رفت ) 

    دیگه تحمل نداشتم .. به حد کافی شنیده بودم ... با عصبانیت در اتاق رو محکم باز کرده که همون موقع صداشون قطع شد و جفتشون با تعجب به سمت در برگشتن ... به حدی عصبانی بودم که اگه خودمو کنترل نمیکردم مبرفتم جلو و دو تا چک اساسی نثار صورتاشون میکردم... با عصبانیت رو به رضایی کردم و گفتم: - چند بار باید بهتون تذکر داد که جز وقت ملاقات حق دیدار بیمارتون رو ندارید؟ صدای قهقهتون کل ساختمونو برداشته ... غیر از ایشون بیمارای دیگه ای هم تو این بیمارستان هستن که احتیاج به آرامش دارن ... حالا زودتر بفرمایید بیرون ... یه بار دیگه ببینم خارج وقت ملاقات اومدید اینجا حراست رو خبر میکنم ( به سمت در اتاق اشاره کردم و ادامه دادم) عجله کنید همین الان بیرون...

    - این همه عصبانیت برای چیه؟ من واقعا متاسفم خودتونو ناراحت نکنید من داشتم همین الان میرفتم ( وقتی دید هوا پسه سریعا با معتمدی خداحافظی کرد و رفت ) 

    در رو محکم بستم و با چشمایی که آتش از میبارید به سمت معتمدی برگشتم و با غضب خیره شدم تو چشماش... مرتیکه ی مزخرف از اولم بهش شک داشتم ... پس بگو چرا هیچوقت درباره مشکلاتش حرف نمیزد .. چون آقا مشکلی نداشته.. این همه مدت ما رو سرکار گذاشته ... بعد از چند لحظه طاغتش رو از دست داد و گفت : - چیه؟ هیچ معلوم هست چته؟ نه به اون دیروزت که همش لبخند گشاد تحویلم میدادی و میگفتی همه چیزو فراموش کن نه به الان که مثل چی سرتو انداختی اومدی تو حالاهم که داری مثل میر غضب نگاه میکنی...

    با صدای کنترل شده و پر از خشمی گفتم :- کجا قایمشون کردی؟

    - چی؟ چی رو کجا قایم کردم؟ حالت خوش نیست؟

    - بهتره این بازی مسخره رو تمومش کنی و با زبون خوش بگی قرصاتو کجا قایم کردی 

    - کدوم قرصارو؟ زده به سرت؟ 

    - ببین اقای زنگ بهتره خودتو به نفهمی نزنی و با زبون خوش همه چیزو اعتراف کنی .... 

    - نه مثل اینکه رسما دیوانه شدی .. برو بیرون حوصله یه دیوونه ندارم...

    - محض اطلاعتون عرض میکنم جناب سرگرد شروین معتمدی .. بنده تمام حرفای شما رو با سروان رضایی از پشت در شنیدم .. حالا با زبون خوش بگو چرا این همه مدت نقش بازی کردی ... گرچه تا چند دقیقه دیگه باید این چیزا رو برای رییس بیمارستان توضیح بدی ... .. در تمام طول مدتی که این حرفارو بهش میزدم لحظه به لحظه سرخ تر میشد و مشت دستاش سفت تر ... نشونت میدم یه من ماست چقدر کره میده مردک موزمار

    به سمت در چرخیدم تا اتاق خارج شم و رییس بیمارستان رو خبر کنم اما ناگهان دستم از پشت کشیده شد و محکم به دیوار چسبوندتم و با یک دست جلوی دهنمو سفت گرفته بود و با دست دیگه اصلحه ای رو زبر گلوم گذاشته بود .... این کارهارو اینقدر سریع انجام داد که نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم .... با دیدن اصلحه تو دستش با چشمای گشاد شده از وحشت نگاهش کردم .. کمی تقلا کردم تا از زیر دستش در برم که جلوتر اومد و کاملا بهم چسبید ... حالا دیگه حتی یه سنت هم نمیتونستم تکون بخورم ... صداش زیر گوشم مورو به تن راست کرد: 

    - تکون بخوری یه گوله حرومت میکنم

    به شدت وحشت کرده بودم .... عصبی بود و اصلحه اش رو بدجور زیر گلوم فشار میداد ... از شدت ترس نفسم داشت بند میومد و به خاطر دستش که روی دهانم گذاشته بود نمیتونستم درست نفس بکشم .... ناخودآگاه دوقطره اشک از چشمام افتاد ... با دیدن اشکام یکم از فشار دستاش کم کرد و گفت: - میخوام دستمو از جلوی دهنت بردارم یادت باشه صدات دربیاد امونت نمیدم خب؟ ......سرمو آروم به علامت تایید تکون دادم... کم کم دستش روی صورتم شل شد و به آرومی برش داشت ... ازم کمی فاصله گرفت و گفت: - خیلی خوب حالا در اتاقو آروم باز کن و به سربازی که بیرون دره بگو میخوای منو معاینه کنی بگو هیچکس رو تو اتاق راه نده .... همچنان با وحشت نگاهش میکردم ... زبونم بند اومده بود ... خدایا آخه این دیگه چه جور پلیسیه ... چرا اینجوری میکنه ... نکنه شغلشم دروغ گفته باشه ... وای آدم کش نباشه حالا ... داشتم سکته میکردم .... صداش رو بعد از چند لحظه شنیدم که گفت: - پس چرا معطلی بجنب دیگه در ضمن دست از پا خطا نمیکنی وگرنه ... 

    به آرومی به سمت در رفتم و بازش کردم ... سربازه سرجاش نشسته بود ... به زحمت صداش کردم و سعی کردم صدام عادی باشه: - ببخشید جناب... 

    - بله دکتر؟ چیزی شده؟ 

    - نه نه فقط .. فقط خواستم بگم من یکم معاینم طول میکشه ... لطفا کسی رو .. تو اتاق راه ندید تا خودم بگم ...

    - باشه چشم ... حالتون خوبه خانم ؟ انگار رنگتون پریده 

    - نه نه چیزی نیست یکم فشارم پایینه 

    بعد از این حرفم معتمدی که پشت در ایستاده بود و اصلحش رو درست پشت کمرم نگه داشته بود به آرومی منو داخل اتاق کشید و در رو بست 

    - خیلی خوب حالا مثل دخترای خوب آروم برو روی اون صندلی بشین ...

    با قدمهای لرزون به سمت صندلی کنار تختش رفتم و نشستم ... کاملا حس میکردم که رنگم مثل میت شده ... حالم خوب نبود .. همیشه فشارم پایین بود و حالا با این وحشتی که سراسر وجودمو گرفته بود حالم بدتر هم شده بود .... 

    - هی چرا این ریختی شدی؟ نترس تا وقتی دختر عاقلی باشی و به حرفام گوش کنی کاریت ندارم ... نباید فضولی میکردی ... فضولی همیشه کار دست آدم میده ... 

    حدودا پنج دقیقه ای بود که با اخم غلیظی نگاهم میکرد ... تو فکر بود... بالاخره بعد پنج دقیقه با کلافگی دهن باز کرد ... 

    - اه همه برنامه هامونو بهم ریختی ... حقشه حسابی ادبت کنم ...

    با این حرفش لرزه خفیفی تو بدنم پیچید ... هنوز اصلحش به طرفم بود .... به خودم تشر زدم ( خاک بر سرت مریم چرا داری میمیری بدبخت جمع کن خودتو ....) کمی جراتمو بیشتر کردم و سعی کردم کنترلم رو به دست بیارم ... کمی اخمامو در هم کردم و گفتم : - معلوم هست داری چی کار میکنی؟ یهو مثل وحشیا ... اصلا ببینم از کجا معلوم تو واقعا پلیس باشی هان؟

    - آفرین .. آفرین .. خیلی خوبه داری کم کم زبون باز میکنی ... تا دو دقیقه پیش که داشتی قالب تهی میکردی..

    پوزخندی زدم و گفتم : - لذت میبری که باعث وحشت آدمای بیگناه اطرافت باشی آره؟ میدونی چیه؟ قبلا همیشه شک داشتم که واقعا یه مریض روانی باشی ولی الان دیگه مطمینم 

    با این حرفام دوباره جوش اورد اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه ولی خب حسابی قرمز شده بود ..

    - خیلی خوب بهتره تا بلایی سرت نیاوردم دهنتو ببندی ... انگار مجبورم یه چیزایی رو برات تو ضیح بدم اما قبلش باید تلفن کنم ... تلفنتو بده من ..

    - نمیدم نیاوردمش ...اگرم اورده بودم نمیدادم

    - ببین مجبورم نکن خودم بیام جیباتو بگردم ... یالا زود باش وقت ندارم ..

    با بی میلی گوشیمو بهش دادم ... سریع شماره ای رو گرفت و بعد از چند لحظه مشغول صحبت شد ..

    - الو علی تو چرا گوشی رو جواب دادی پس جناب سرهنگ کو؟ 

    - ............

    - نه باید با خودش حرف بزنم ... سریع پیداش کن و بگو به همین شماره تماس بگیره .. علی وضعیت خطره .. سریع پیداش کن 

    تلفن رو قطع کرد و منتظر موند ... بعد از ده دقیقه تلفن زنگ خورد ..سریع جواب داد : 

    - الو؟ سلام جناب سرهنگ ... خبرای بد دارم ... 

    - .........

    - نه قربان اونقدراهم بد نیست ..... دکتر معالجی که برای من گذاشتن ماجرا رو فهمیده ... نذاشتم جایی درز پیدا کنه ... چه دستوری میدین؟

    - .......

    - بله قربان .... ولی خیلی لجبازه به سختی میشه باهاش کنار اومد

    - ........

    - بله قربان چشم ... 

    - .......

    - چشم نتیجه رو اعلام میکنم .... خدانگهدار

    تلفن رو قطع کرد .. پوفی کشید و با اخمای درهم نگاهم کرد ... بعد از مکثی گفت:

    - ببین خانم دکتر مجبوری با ما همکاری کنی ... باید یه سری چیزا رو برات توضیح بدم ... خوب گوش کن از حرفایی که الان بهت میزنم هیچکس نباید بویی ببره وگرنه هم جون خودت به خطر میافته هم جون من و همکارام ...

    - اسم غلام صباغی به گوشت خورده؟

    کمی فکر کردم ... اسمش برام آشنا بود ... یه جایی خونده بودم ... کجا بود خدایا...اممم...آهان حالا یادم اومد... اوه خدایا نکنه منظورش همونیه که تو روزنامه دربارش خوندم ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم : -همونی که تو روزنامه ها ازش نوشتن؟ قاتله؟

    - آره همونه ولی فقط قاتل نیست ...

    - فقط قاتل نیست؟ پس چی کارس؟ 

    - میشه اینقدر وسط حرفم نپری؟ بزار حرفمو بزنم هر سؤالی داشتی آخر بپرس فعلا ساکت باش...

    با اخم های در هم نگاهش کردم ... بی ادب ... با این قد و قواره یه ذره ادب نداره ... 

    - غلام صباغی سر دسته یه گروه قاچاقه ... قاچاق همه چیز ولی خب بیشتر تو کار قاچاقه آدم و مواد و گاهی هم اسلحه ... ( چشمام گرد شده بود و با تعجب بهش نگاه میکردم که چقدر راحت داره این حرفا رو میزنه ... انگار داره درباره قاچاقه آبنبات میگه نه آدم...)ببین هر چی کمتر بدونی به نفعته .... فقط اینو بدون من الان توی یه ماموریت فوق محرمانه و بسیار مهمم و دارم با همکارام دنبال غلام میگردم....

    پوزخندی زدم و گفتم : - اونوقت مقر فرماندهیتون بیمارستان روانیه؟

    اخماش بیشتر در هم رفتم و گفت: - من مجبور شدم بیام اینجا چون گروه غلام فهمیده بود که من دنبالشونم ... تو پرونده ای که درباره من خوندی، اون مطلب که درباره قتل همسرم بود درسته ... من مجبور بودم بیام اینجا تا اونا فکر کنن که من رو هم از میدون به در کردن اما در اصل من از همینجا موضوعو پیگیری میکنم ... اون رضایی بدبخت هم که تا حالا دو بار پاچشو گرفتی برای همین میومد اینجا ....

    - هی مواظب حرف زدنت باش ... خجالت نمیکشی یه خورده عفت کلام نداری؟ .. پاچه گرفتی یعنی چی؟ ... چشم غره غلیظی بهش رفتم که با خنده ی مسخره ای گفت: - اوه باید منو میبخشید مادام .. بعدش هم قهقهش به هوا رفت ... بیشعور داشت مسخرم هم میکرد... از جام بلند شدم تا زود تر از شرش خلاص شم که با صدای دادش سر جام خشک شدم ... 

    - بشییییین.....

    - خیلی خوب چرا داد میزنی؟ چیه؟ میخوای تا ابد تو همین اتاق نگهم داری؟ 

    - نه ولی هنوز حرفام مونده ... ببین از حالا به بعد تو هم از راز ما خبر داری و اگر کوچکترین حرفی به کسی بزنی و بخوای خاله زنک بازی دربیاری و برای دوستات و همکارات چیزی بگی یه مجرم محسوب میشی در واقع میشی یه جور شریک جرم و همدست غلام ... فهمیدی؟

    - ببخشید؟؟؟؟ همدست غلام؟ من اصلا یه بارم این یارورو ندیدم ... چی میگین؟

    - به هر حال گفتم که بدونی... وای به حالت اگر این موضوع به جایی درز پیدا کنه اونوقت سر و کارت با منه چون مسؤول این پرونده منم ... 

    پوزخندی زدم و گفتم: - باشه من چیزی نمیگم ولی شماهم بهتره حواستونو جمع کنین چون این خود شما و دوستتون بودین که باعث شدین من قضیه رو بفهمم

    - خوشمزگی نکن حوصله ندارم ... یادت باشه من هنوزم که هنوزه به خاطر یه مشکل روانی توی این بیمارستان بستریم و تو هم دکتر معالجمی ... کارای هر روزت رو تکرار میکنی و هر روز برای ویزیتم میای ... اینو میگم چون احتمالا برام تو بیمارستان هم بپا گذاشتن .. از این غلام همه چیز بر میاد ولی خب تو اتاقم که نمیتونن بیان چون محافظ دارم ... مفهومه یا باید دوباره توضیح بدم؟ 

    - نخیر کافیه به اندازه کافی شنیدم ... حالا میتونم برم؟( جمله آخرم رو با حرص گفتم)

    - آره برو .. امیدوارم توصیه هامو جدی بگیری چون در غیر این صورت جون خودت هم وسطه..

    از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم ... پشت میزم نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم ... سرم درد میکرد ... مغزم داغ شده بود ... چرا اخه من باید وارد همچین ماجرایی بشم؟ ... چقدر ترسیدم اه خدا لعنتت کنه معتمدی داشت منو میکشت مردک ... 

    دو روز از ماجرای اونروز میگذشت و من هر روز رو مثل همیشه یه ربعی رو تو اتاقش میموندم که مثلا دارم ویزیتش میکنم ... 

    از اتاق صبا اومدم بیرون ... شش تا بیمار رو قبل از اون ویزیت کرده بودم و حالا کاملا انرژیم رو ازدست داده بودم ... با قدمهای خسته به سمت اتاقم میرفتم که دختری که از روبرو میومد به خاطر دویدن محکم بهم تنه زد به سمتم برگشت و با دیدنم احساس کردم رنگش پرید سریعا عذر خواهی کرد و رفت... 

    اهمیت ندادم و به اتاقم رفتم ... امروز به دیدن معتمدی نرفته بودم ولی خب خیلی خسته بودم و حوصله نداشتم ... در واقع از لحاظ روحی داغون بودم ... یه هفته ای بود که مشاوره ای با دکتر احمدی نداشتم و حالا با دیدن بیمارایی که حالشون واقعا وخیم بود و شنیدن حرفاشون حسابی انرژی منفی دریافت کرده بودم .... دلم میخواست بشینم و مفصل گریه کنم ... یاد حرفای زن پیری افتادم که تا همین یک ساعت پیش باهاش مشاوره داشتم ... زنی که از دوران جوانیش در رنج و عذاب بود ... در اوایل ازدواجش همسرش رو از دست داده بود درست مثل من که حتی مهلت نکردم توی خونه مشترکمون یه هفته با حمید زندگی کنم .... چقدر سخت بود شنیدن حرفاش و صبوری کردن و اینکه تازه بخوام آرومش هم بکنم ... به خودم که اومدم صورتم خیس اشک بود ... درد سرم تشدید شده بود و تصمیم گرفتم زودتر برم خونه چون واقعا تحمل محیط بیمارستان رو دیگه نداشتم ... دلم میخواست قبل از اون کمی با دکتر احمدی حرف بزنم اما از شانس بدم دکتر برای یه کنفرانس علمی پژوهشی به لندن سفر کرده بود و تا ماه دیگه بر نمیگشت ... از اتاق خارج شدم و درش رو قفل کردم .. قدم زنان از از راهرو میگذشتم که دختری رو دیدم که در کنار اتاق معتمدی ایستاده بود و سعی داشت سرباز رو قانع کنه تا وارد بشه .. روپوش پرستاری تنش بود ... قیافش برام نا آشنا بود.. یا برای این بخش نیست یا تازه وارده ... نمیدونم ولی ... وای خدا اینکه همون دختریه که تو راهرو بهم تنه زد .. ولی اونموقع که این لباسا تنش نبود .. اونموقع یه تیپ خفن داشت ولی الان با لباس پرستارا اینجا چیکار میکنه؟ ... تو یه لحظه حرف معتمدی به ذهنم اومدکه گفته بود( غلام ممکنه برام تو بیمارستان بپا گذاشته باشه هر کاری بگی ازش بر میاد ...) زنگ خطر تو گوشم به صدا در اومد دختره بالاخره سرباز رو قانع کرد و خواست وارد اتاق بشه که سریع خودمو بهش رسوندم و گفتم: - صبر کن پرستار ... نمیخواستم متوجه بشه که من فهمیدم پرستار نیست 

    - با من هستید دکتر؟ 

    - بله باشمام .. روبروش ایستادم ... حدسم درست بود .. اون حتی روی مقنعش هم کارت پرستاری نداشت در حالی که تمام دکتر ها و پرستار ها روی سینشون کارت مشخصات داشتن...

    - طوری شده دکتر؟ 

    - نه مسیله ای نیست فقط خواستم بگم من پزشک معالج آقای معتمدی هستم .. چرا میخواید برید داخل؟ تا اونجایی که میدونم ایشون باید یک ساعت پیش داروهاشونم دریافت کرده باشن ...

    هول شده بود و رنگش پریده بود ... کمی من و من کرد و گفت: - نه فقط ... من فقط میخواستم ببینم ایشون به چیزی نیاز دارن یا نه همین دکتر ... 

    تو دلم پوزخندی به توجیه مسخرش زدم اما سعی کردم نشون بدم که تونسته قانعم کنه و گفتم: - بسیارخوب من امروز نتونستم برای ویزیت ایشون برم الانم داشتم میومدم به اتاقشون ( لبخند زدم و ادامه دادم) شما برید به مریضای دیگه برسید خیلی ممنون 

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید